دم ظهر است زیر آفتابی
به فکر آبی اما نیست آبی
چقدر از صبح لالا خوانده ام من
دهانم زخم شد شاید بخوابی
برایت گریه تاثیری ندارد
علی مادر که تقصیری ندارد
بکش ناخن بروی سینه اما
نخورده آب که شیری ندارد
شدی بدخواب اما خواب برگرد
بروی دست شو مهتاب برگرد
مبادا جان مادر برنگردی.
برو تشنه ولی سیراب برگرد
به لرز افتاده جسم نیمه جانت
ترک افتاده بر جان لبانت
زبانم بند آمد از خجالت
نگاهم خورد وقتی بر زبانت
دعا کردم سرت آرام باشد
همیشه پيکرت آرام باشد
الهی تیرها دور نگردند
الهی حنجرت آرام باشد
مبادا باد مویت را ببیند
نگاهی رنگ و رویت را ببیند
فقط دلواپس اینم عزیزم
کمانداری گلویت را ببیند
میان خیمه ماندم گریه کردم
تو رفتی پای این غم گریه کردم
خودت که پیش بابایی ولی من
لباست را گرفتم گریه کردم
صدایی آمد و از جا پریدم
سراسیمه بسوی تو دویدم
کجا رفتی که من بر دست بابا
بغیر تیر چیزی را ندیدم
خودت دیدی که نامردند مادر
برایت نیزه آوردند مادر
الهی رنگ شادی را نبینند
عجب آشفته ات کردند مادر
همینکه بند قنداق تو وا شد
میان عرش هم غوغا بپا شد
خودم دیدم که با چه اضطرابی
پدر راهی پشت خیمه ها شد
شاعر : سید پوریا هاشمی
- شنبه
- 28
- مرداد
- 1396
- ساعت
- 7:21
- نوشته شده توسط
- ح.فیض
- شاعر:
-
سید پوریا هاشمی
ارسال دیدگاه